جدید ترین های روز دنیا - عکس - شعر | ||
|
مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود . با اینکه از همه ثروتهای مادی دنیا بهرهمند بود قلبش هیچگاه شاد نبود . او خدمتکاری داشت که ایمان به خداوند درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی که دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت " ارباب , آیا حقیقت ندارد که خداوند پیش از به دنیا آمدن شما جهان را اداره می کرده است ؟ " او پاسخ داد : " بله ".... خدمتکار پرسید " آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آن را اداره میکند . " ارباب دوباره پاسخ داد "بله" خدمتکار گفت : "پس چطور است به خداوند اجازه بدهید وقتی که شما در این دنیا هستید او آن را اداره کند؟" به او اعتماد کن, وقتی که تردید های تیره به تو هجوم می آورد ! به او اعتماد کن , وقتی که نیرویت کم است! به او اعتماد کن , زیرا وقتی که به سادگی به او اعتماد کنی , اعتمادت سخت ترین چیز ها خواهد بود. آیا راه سخت و ناهموار است؟. آن را به خدا بسپار . ! آیا می کاری و برداشت نمی کنی؟ آن را به خدا بسپار. اراده انسانی خود را به او واگذار . با تواضع گوش کن و خاموش باش. ذهن تو از عشق الهی لبریز می شود . آن را به خدا بسپار ! در این دنیای گذارا دنیایی که چیزها می آیند و می روند , هیچ چیز باقی نمی ماند .پس آیا چیزی ارزش نگران شدن دارد [ شنبه 89/1/21 ] [ 12:45 عصر ] [ میلاد ]
پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از "ابر نیمه تمام" پرسید:" چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!" پسر گفت:" هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!" شیوانا گفت:... " اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند." "ابرنیمه تمام" کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:" به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم." شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!" دو هفته بعد "ابر نیمه تمام" نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود." شیوانا تبسمی کرد و گفت:" اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!" پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:" حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!" شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!" پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:" هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و "ابر نیمه تمام" هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد." یک ماه بعد خبر رسید که "ابر نیمه تمام" بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است. یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی "ابر نیمه تمام" پرداخت و گفت: " این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!" شیوانا تبسمی کرد و گفت:"دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه "ابر نیمه تمام" بگوید. از این پس نام او "تمام آسمان" است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از "تمام آسمان" بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک "تمام آسمان " برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است [ شنبه 89/1/21 ] [ 12:42 عصر ] [ میلاد ]
شب عروسیه، آخره شبه ،
خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام …. پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند… [ شنبه 89/1/21 ] [ 12:41 عصر ] [ میلاد ]
پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی. مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد." پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود". پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر…از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم" پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه! [ دوشنبه 88/8/25 ] [ 12:13 عصر ] [ میلاد ]
یه روز یک دانشمند یک آزمایش جالب انجام داد... اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد. تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود . ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد. بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه. دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت. میدانید چرا؟ اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود. اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند. دیوار شیشه ای ذهن, دیوار شیشه ای, دیوار شیشه, شیشه ای ذهن, دیوار ذهن, [ دوشنبه 88/8/25 ] [ 12:10 عصر ] [ میلاد ]
یکی بود یکی نبود . غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت : عزیزم چند روزه مادر بزرگت مبایلش و جواب نمیده . هرچی SMS هم براش میزنم باز جواب نمده . online هم نشده چند روزه . نگرانشم . چندتا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر . ببین حالش چطوره . شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم . قراره با پسر شجاع و دوست دخترش خانوم کوچولو و خرس مهربون بریم دیزین اسکی . مادرش گفت : یا با زبون خوش میری . یا میدمت دست داداشت گوریل انگوری لهت کنه . شنل قرمزی گفت : حیف که بهشت زیر پاتونه . باشه میرم . فقظ خاستین برین بهشت کفش پاشنه بلند نپوشین . مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بیان. می خوان ازت خاستگاری کنن واسه پسرشون . شنل قرمزی گفت : من که گفتم از این پسر لوس دکتر خوشم نمیاد . یا رابین هود یا هیچ کس . فقط اون و می خوام . شنل قرمزی با پژوی ??? آلبالوئی که تازه خریده از خونه خارج میشه . بین راه حنا دختری در مزرعه رو میبینه . شنل: حنا کجا میری ؟؟؟ حنا : وقت آرایشگاه دارم . امشب یوگی و دوستان پارتی دعوتم کردن . شنل : ای نا کس حالا تنها میپری دیگه !! حنا : تو پارتی قبلی که بچه های مدرسه آلپ گرفته بودن امل بازی در آوردی . بهت گفتن شب بمون گفتی مامانم نگران میشه . بچه ها شاکی شدن دعوتت نکردن . شنل : حتما اون دختره ایکبری سیندرلا هم هست ؟؟؟ حنا : آره با لوک خوشانس میان . شنل : برو دختره ........................................... ( به علت به کار بردن الفاظ رکیک غیر قابل پخش بود ) شنل قرمزی یه تک آف میکنه و به راهش ادامه میده . پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره !!!!! ماشینا جلوش نگه میداشتن اما به توافق نمی رسیدن و می رفتن . میره جلو سوارش میکنه . شنل : تو که دختر خوبی بودی نل !!!!! نل : ای خواهر . دست رو دلم نذار که خونه . با اون مرتیکه ...... راه افتادیم دنبال ننه فلان فلان شدمون . شنل : اون که هاج زنبور عسل بود . نل : حالا گیر نده . وسط راه بابا بزرگمون چشمش خورد به مادر پرین رفت گرفتش . این دختره پرین هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بیرون . زندگی هم که خرج داره . نمیشه گشنه موند . شنل قرمزی : نگاه کن اون رابین هود نیست ؟؟؟؟ کیف اون زن رو قاپید . نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ چند ساله زده تو کاره کیف قاپی . جان کوچولو و بقیه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند میکنن . شنل قرمزی : عجب !!!!!!!!!!!!!! نل : اون دوتا رو هم ببین پت و مت هستن . سر چها راه دارن شیشه ماشین پاک می کنن . دخترک کبریت فروش هم چهار راه پائینی داره آدامس میفروشه . شنل قرمزی : چرا بچه ها به این حال و روز افتادن ؟؟؟؟ نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقای پتیول شد . بچه مایه دار شدی . بقیه همه بد بختشدن بچه های این دوره و زمونه نمی فهمن کارتون چیه . شخصیتهای محبوبشون شدن دیجیمون ها دیگه با حنا و نل و یوگی و .... خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن . ما هم مجبوریم واسه گذران زندگی این کارا رو بکنیم [ دوشنبه 88/8/25 ] [ 12:10 عصر ] [ میلاد ]
پیغام گیر حافظ رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود غم مخور تا مگر بینم رخ جانانه ی خود غم مخور بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام زآن زمان کو باز گردم خانه ی خود غم مخور پیغام گیر سعدی از آوای دل انگیز تو مستم نباشم خانه و شرمنده هستم به پیغام تو خواهم گفت پاسخ فلک را گر فرصتی دادی به دستم پیغام گیر فردوسی نمی باشم امروز اندر سرای که رسم ادب را بیارم به جای به پیغامت ای دوست گویم جواب چو فردا بر آید بلند آفتاب پیغام گیر خیام این چرخ فلک عمر مرا داد به باد ممنون توام که کرده ای از من یاد رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد پیغام گیر منوچهری از شرم به رنگ باده باشد رویم در خانه نباشم که سلامی گویم بگذاری اگر پیغام ، پاسخ دهمت زان پیش که همچو برف گردد رویم پیغام گیر مولانا بهر سماع از خانه ام رفتم برون.. رقصان شوم شوری برانگیزم به پا.. خندان شوم شادان شوم برگو به من پیغام خود..هم نمره و هم نام خود فردا تو را پاسخ دهم..جان تو را قربان شوم پیغام گیر بابا طاهر تلیفون کرده ای جانم فدایت الهی مو به قوربون صدایت چو از صحرا بیایم نازنینم فرستم پاسخی از دل برایت پیغام گیر نیما چون صداهایی که می آید شباهنگام از جنگل از شغالی دور گر شنیدی بوق بر زبان آر آن سخن هایی که خواهی بشنوم در فضایی عاری از تزویر ندایت چون انعکاس صبح آزا کوه پاسخی گیرد ز من از دره های یوش پیغام گیر شاملو بر آبگینه ای از جیوه سکوت سنگواره ای از دستان آدمیت آتشی و چرخی که آفرید تا کلید واژه ای از دور شنوا در آن با من سخن بگو که با همان جوابی گویم تآنگاه که توانستن سرودی است پیغام گیر سایه ای صدا و سخن توست سرآغاز جهان دل سپردن به پیامت چاره ساز انسان گر مرا فرصت گفتی و شنودی باشد به حقیقت با تو همراز شوم بی نیاز کتمان پیغام گیر فروغ( فرخزاد) نیستم.. نیستم..اما می آیم.. می آیم ..می آیم با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار می آیم.. می آیم ..می آیم و آستانه پر از عشق می شود و من در آستانه به آنها که پیغام گذاشته اند سلامی دوباره خواهم داد... [ دوشنبه 88/8/25 ] [ 12:8 عصر ] [ میلاد ]
مرد عصبی بود پک محکمی به سیگار زد : زن!آخه چرا توی خواب هم دست از سر من بر نمی داری؟ چیکار کنم که بچه هارو اذیت می کنه؟ طلاقش که نمی تونم بدم ...زنمه ! خیلی ناراحتی ببرشون پیش خودت ...سپس ته مانده سیگار را روی سنگ قبر خاموش کرد ورفت . [ دوشنبه 88/8/25 ] [ 12:7 عصر ] [ میلاد ]
معروفترین خان? اشباح متعلق به خانواد? اعیانی لیون از اشراف استراتمور انگلستان در اسکاتلند قرار دارد . گلاسمین , قلعه ای مرموز و ترسناک است که شکسپیر آنرا به عنوان محل واقع داستان " مکبث" تعیین کرد. در واقع, پادشاه اسکاتلند مالکوم دوم در قرن یازدهم در این قصر به قتل رسید . گفته می شود لکه های خون او در یکی از اتاق های بی شمار این قصر هنوز باقیست. در میان اشباح این قلعه , از بانوی خاکستری, پسر سیاه و نجیبزاده ای که در بازی با شیطان بازنده شد , می توان نام برد. علاوه بر اینها شبح بچ? ناقص الخلقه ای که هیبتی غول آسا دارد نیز در این قصر دیده دیده شده است. این قلعه یقینا" در نوع خود منحصر به فرد نیست. در گوشه و کنار جزایر انگلستان از این خانه ها فراوان است. شاید بخشی از افسانه های مربوط به این خانه ها از قصه های شبانگاهی در کنار آتش بخاری زائیده شده باشد اما حقیقتی نیز در میان است. در طی قرون اشباحی مکرر در این خانه ها دیده شده اند. بعضی اوقات این اشباح حالتی دوستانه نسبت به اعضای خانواد? خود دارند . گاهی نیز بی اعتنا به آنها هستند . اما در اکثر موارد آنها ترسناک و ظهورشان مقدم? مرگی ناگهانی است. افسان? " بانشی" موجودی گریان که دیدار او منجر به مرگ می شود در سراسر سرزمین ایرلند به گوش می خورد. بانشی در زبان گالیک معنای پریزاده می دهد. اگرچه خیلی ها می گویند او پری نیست بلکه روحی است که گاه مقاصد خیر دارد و گاه نیَت شر . پریزاد? بانشی قرن هاست که در خانه های قدیمی سکنا دارد .گاه جیغ های مرگباری می کشد . گاه خنده های ملایم سر می دهد. در قرن نوزدهم , بانو فانشارو که به ملاقات دوست خود هونر اوبراین در ایرلند رفته بود , در نیمه های شب با صدای جیغی از خوابی بیدار شد و زنی را پشت پنجره دید که به شیشه ها ناخن می کشید . تن این زن به رنگ سبز مه آلود بود و صورت او که در نور مهتاب می درخشید پوستی رنگ پریده , چشمانی سبز و موهایی به رنگ قرمز داشت . شبح سه بار ناله کرد بعد آهی کشید و ناپدید شد . صبح روز بعد وقتی بانو فانشارو دربار? این شبح سخن گفت , بانو اوبراین نه متعجب شد و نه ترسید. او توضیح داد که قرن ها قبل زنی جوان توسط صاحب قصر اغوا شد و سپس به قتل رسید . جسد او در کف اتاقی که بانو فانشارو در آن خوابیده بود دفن شده است. این روح سالهاست که در این قصر سرگردانست و هرگاه یکی از اعضای خانواده می میرد , ظاهر می شود و عبور او را به دنیای مردگان , با خوشحالی نظاره می کند. ساعاتی بعد به بانو اوبراین خبر رسید که پسرعموی او در قصر مرده است. ترسناک ترین روح نفرین شده انگلستان گوارچ - ی ریبن , شبحی است که قرن ها در ولز وجود دارد. این نام به معنای جادوگر مه است. او به شکل زنی پیر با موهای ژولیده , دماغی نوک تیز , چشمانی نافذ و دندان هایی ریز ظاهر می شود . بازوان او لاغر و بلند و انگشتانی نیمه شکل دارد و بالهایی به شکل خفاش و پشتی خمیده . اما مانند ارواح ایرلندی جیغ می کشد و خبر از مرگ اعضای خانواده هایی می دهد که خون ولزی در رگ هایشان جریان دارد : بعضی از اهالی ولز مدعی هستند که او را از نزدیک دیده اند , بعضی دیگر جای پنج? او را بر روی درها و پنجره ها مشاهده کرده اند و گاهی صدای با زدن های او را در شب شنیده اند. می گویند این شبح به مدت 700 سال در قلع? دونات قدیس سکنا داشته ؛ یک شب مهمانی که در قلعه خوابیده بود با صدای زنی از خواب بیدار می شود , که زیر پنجر? او شیون و زاری می کرده است. او به بیرون نگاه کرد اما تاریکی همه چیز را در خود فرو برده بود. سپس صدای خراشیدن پنجره و صدای به هم خوردن بال شنید. ترسید , فورا" پنجره را بست , چراغی روشن کرد و تا دمیدن سحر از جای خود تکان نخورد. سحرگاه از میزبان خود پرسید که آیا صداهایی غیر عادی مانند شیون و صدای خراشیده شدن در نسنیده است . میزبان گفت نه , اما موجودی که سبب این صداهاست گوارچ - ی - ریبن نام دارد . ساعتی نگذشته بود که خبر مرگ یکی از اعضای خانواده رسید ! بر طبق افسانه ها , در قصر یکی از اعضای خانواده های اسکاتلندی به نام مکنزی دستی قطع شده گاه بیگاه ظاهر می شود . ظهور این دست همیشه مصادف است با مرگ یکی از اعضای این خانواده . این دست حتی در قرن بیستم هم مشاهده شده است. یک بار این دست از دیوار تماشا خانه ای که یکی از اعضای خانواد? مکنزی در آنجا حضور داشت بیرون آمد و عد? زیادی آنرا دیدند. در موردی دیگر این دست بر بانویی جوان که تازه از خواب بیدار شده بود ظاهر شد . او صدای ضربه ای در کنار تخت شنید . سرش را چرخانید و دید که شمعدانی نقره ای - سنگین و یگپارچه - از قفسه به پایین افتاده است. تعجب کرد که چه چیزی باعث سقوط این شمعدانی شده , بناگاه دست و ساعدی سفید و رنگ پریده از دیوار ظاهر شد. دست استخوانی بود, انگشتانی دراز و باریک و ناخن هایی تیز و بلند داشت و دقیقا" متعلق به زنی بود . شمعدان را این دست به زمین انداخته بود . دست به آرامی ناپدید شد . زن می دانست این دست پیام آور مرگ یکی از اعضای خانواده است . مادر او بیمار بود . بنابر این نگرانی او شدت یافت . اما برای مادرش اتفاقی نیفتاد . چند روز بعد یکی از عموزاده های او درگذشت. گفته می شود شبح راهبی در کلیسای نئو استید ناتینگام شایر انگلستان , متعلق به خانواد? بایرون ها وجود دارد که هنگام بروز بلایا از خود شادی نشان می دهد . این کلیسا به مدت 400 سال مرکز رهبانیت فرق? اگوستین سیاه در انگلستان بود. اما در قرن شانزدهم شاه هنری هشتم بود که از دست کلیسای کاتولیک به دلیل مخالفت با ازدواج او با کاترین آراگون عصبانی بود, اموال و ارضی کلیسا را قسمت کرد. به درباریان سپرد , کلیسای نئو استید و زمین های آن به دست خانواد? بایرون ها افتاد و سیصد سال در تملک آنها بود . آخرین لرد بایرون که این اموال به دست او افتاد کسی نبود مگر شاعر معروف که این سرزمین را دوست داشت و اشعار زیادی را در همین منطقه و دربار? اشباح آن از جمله راهب سیاه پوش به رشت? تحریر درآورد. هیچ کس نمی داند این روح ناآرام به درستی چه کسی بوده , هر چند بعضی اعتقاد دارند این سای? خمیده و شوم ؛ نفرین کلیساست بر غاصبان زمینهایش . می گویند راهب سیاه پوش پیش از مرگ هر یک از بایرون ها ظاهر شده , شادی خود را نشان می دهد . اما در هنگام شادی ها مثل تولد , این شبح با چهره ای غمگین ظاهر می شود. لرد بایرون شاعر, در هنگام ازدواجش با آنابلکا میلبنک , شبح را دید که شادمانه بر او می نگرد و این واقعه را به عنوان بدیمن ترین واقع? زندگی اش در شعری به نام دون ژوان چنین توصیف کرد: گفته شد , در روز عروسی ارباب ها . او غمگنانه ظاهر می شود . و هنگام مرگشان نیز , اما با چهره ای شاد. در 1880 لرد دافرین سفیر انگلستان در پاریس در خانه ی ییلاقی یکی از دوستان خود در ایرلند تعطیلات خود را می گذرانید. یک شب او در حالی که می لرزید از خواب بیدار شد... برخاست و به پشت پنجره رفت. در چمنزار در زیر نور ماه شبح مرد قوزی را دید که در زیر بار تابوتی خم شده بود. دافرین بیرون رفت و صدا کرد:« آنجا چه کار داری؟» مرد قوزی سرش را بالا اورد و لرد دافرین چهره ی مشمئز کننده ای را دید. وقتی از او پرسید تابوت را کجا می بری مرد ناپدید شد. صبح روز بعد انچه را که دیده بود برای میزبان خود تعریف کرد. میزبان نتواستن توضیح قانع کننده ای بدهد. سالها بعد در 1890 لرد دافرین در پاریس برای شرکت در مجمعی بین المللی در گراند هتل حضور یافت. بمحض انکه او و منشی اش تصمیم گرفتند سوار اسانسور شوند لرد متوجه شد متصدی اسانسور همان مرد قوزی است که در مزرعه ی دوستش تابوت بر دوش خود حمل می کرد. لرد بازگشت و از متصدی هتل پرسید که متصدی اسانسور کیست و او پاسخ داد اسانسور چنین متصدی ندارد و ان مرد قوزی را هیچگاه ندیده است. در همین اثنا اسانسور به طبقه ی پنجم رسید و بناگاه کابل بالا برنده ی ان پاره شد و تمام سرنشینان ان کشته شدند. حادثه در روزنامه ها درج شد. انجمن مطالعات روح به ماجرا علاقه مند گردید. اما سفیر نتوانست هویت مرد قوزی را مشخص کند. کسی دیگر هم نتوانست توصیح قانع کننده ای ارائه دهد. تنها روزنامه ها مدتی به بحث درباره ی این واقعه پرداختند. دوستان خسته نباشید. واقعه ی عجیب و جالبی بود. به راستی این مرد که بوده که بر لرد ظاهر می شده است؟ ایا پیام اور مرگ بوده؟ اگر چنین است پس چرا لرد از این حادثه گریخت؟ چرا بعد از 10 سال دوباره بر لرد ظاهر گشت؟ اصلا چرا در سال 1880 بر او ظاهر شد؟ در ان هنگام که هیچ اتفاق خطرناکی روی نداد. این هم یک معمای لاین حل برای بشر است. براستی چرا علم قادر نیست هیچ گونه توضیح منطقی برای اینگونه پدیده ها بیاورد؟ [ دوشنبه 88/8/25 ] [ 12:2 عصر ] [ میلاد ]
دوستت دارم... ای تو فصل بهارم، همیشه یارم، همدم این دل پاره پاره ام دوستت دارم... ای تو آرامش وجودم همه بود و نبودم، هستی و تاروپودم دوستت دارم... ای طلوع زندگی ام، ناجی لب تشنگی ام دوستت دارم.... ای تو عشق و زندگی ام، همییشگی ام دوستت دارم... دوستت دارم وخواهم داشت ای که تو لایق این دوست داشتنی... عاشقت هستم و خواهم ماند،ای که درمان این دل دیوانه ای به خاطرت جانم را.... زندگی ام را... فدایت می کنم، نثارت می کنم اگر میگویم که دوستت دارم،از ته دل وبا تمام وجود میگویم باور کنی یا نکنی،یک کلام:
دوستت دارم
[ دوشنبه 88/6/23 ] [ 6:7 عصر ] [ میلاد ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |