جدید ترین های روز دنیا - عکس - شعر | ||
|
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد. با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!" من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد. عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم. همینطور که عینکش را به دستش میدادم، گفتم: " این بچه ها یه مشت آشغالن!" او به من نگاهی کرد و گفت: "هی ، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانهی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟ او گفت که قبلا به یک مدرسهی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم ... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم. او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد. ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم میآمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند. صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم: "پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی، با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!" مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.. در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک. من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد. او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم. من مارک را دیدم ... او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند. حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همهی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم! امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است... بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: "هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!" او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد(همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: "مرسی". گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: "فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش .... اما مهمتر از همه، دوستانتان... من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم." من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا وسایل او را به خانه نیاورد. مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت." من به همهمه ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما دربارهی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد. پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس. من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم. هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن. خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم. دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم. " دوستان، فرشته هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند میکنند، زمانی که بالهای شما به سختی به یاد میآورند چگونه پرواز کنند." هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد. دیروز، به تاریخ پیوسته، فردا ، رازی است ناگشوده، اما امروز یک هدیه است [ چهارشنبه 89/2/15 ] [ 11:4 صبح ] [ میلاد ]
![]() مرد- نمیفهمم چرا مسئله رو اینقد بیخودی مشکل میکنی. من که گفتم چریان چی بوده عزیزم، تازه مگه باهم قرارنذاشته بودیم... زن- نه، نه، نه منظورم اینا نیس...! مرد- پس چی یه؟ زن- می دونی... می دونی چی یه!... شاید تو عاشق من نیستی!؟ مرد- من؟... من؟... من عاشقِت نیستم؟ من عزیزم؟ چرا این حرفو می زنی؟ عاشقتر از من دیگه کی یه، هان؟ من عاشقتم جانم، عزیزم. من همیشه عاشقت بودم... زن- از کجا می دونی... هان؟ مرد- نمی دونم...! حِسش میکنم. با تموم وجودم حسش میکنم. زن- از کجا اینقد مطمئنی اون چیزی که حس میکنی عشق، وَ نه چیز دیگه؟ مرد- می دونم دیگه. یه حِسه. یه حس عجیب... تا حالا اینقد عاشق کسی نبودم. فکرم نمیکردم دیگه ام بتونم اینجوری عاشق بشم. می فهمی؟ تو با همه زنای دیگه ئی که تا بحال می شناختم فرق داری. تو یه چیز دیگه هسی. توعشقِ منی، جونَمی. همه کسامی. بذار یه چیزی واست بگم. اینو از ته قلبم میگم. من جونمو حاضرم برات بدم.بخاطر تو حاضرم دست به هرکاری بزنم. می فهمی؟ حاضرم چشمامو درآرن. من عاشقِ هر ذره ی تـَنِتم. عاشقِِ عاشق ِ خود خودتم. عاشق نگاتم... باور کن! تو چشات که نگا میکنم، خوشبتخترین آدم روی زمینم. کی دیگه عاشقتر از منه، هان؟ زن- جدی می گم، از کجا می دونی، نه واقعا؟ اگه می دونستم که تو واقعا عاشقمی، اگه می تونستم حرفات باور کنم، اگه می دونستم تو به من دروغ نمی گی، یعنی در واقع به خودت...! تو واقعا عاشق ِ منی؟ مرد- آره عزیزم، آره جانم، آره عشقِ من، آره، آره، آره، من عاشقتم. کی دیگه عاشقتر از منه، هان؟ ببین... تو حتی اگه نخوان منو ببینی، یعنی اگه منو از خودت برونی، برای دیدنت اگه شده هزار ساعت سر کوچه تون وامیسم منتظرت تا بتونم واسه یه لحظه ام که شده صورتِ ماهِ تو ببینم. تا بتنونم به اندازه ی یه چش به همزدن توچشای ِ نازت نگا کنم... چرا این سوآلا رو میکنی؟ یعنی چطور میتونی به عشق ِ من شک کنی؟ زن- چرا شک نکنم...! آخه رو چه حسابی این حرفارو میزنی؟ رو چه اصلی؟ ینی میخوام بگم چه مدارک واقعی برای اثبات عشقِت داری یا میتونی بیاری، هان؟ تو هی میگی؛ عشاقِتم، تو عشق ِ من، جونمی، همه کسامی! اما اینا فقط حرفه عزیز دلم. حرفم که میدونی، ینی باد! ببین، من میدونم که عاشقِت هستم. خوبم میدونم. ولی چه جوری مطمئن باشم که تو عاشق منی؟ مرد - تو چشام نگا کن!... توچشام نگا کن! نمیتونی تو چشام بخونی که من واقعا عاشقِتم؟ نگا کن تو چشام؟ چشادروغ نمیگن. نگا کن!... فکر میکنی من میتونم تو رو فریب بدم؟ با این چشا؟ با این چشای عاشق...؟ نمیدونم چرا منو اینقد عذاب میدی. چرا تو ذوقِ آدم میزنی؟ زن- من تو ذوقِت میزنم؟ من عذابت میدم؟ اینجوری عاشقی؟ یه همچین چیز کوچیکی تو ذوقِت میزنه؟ عذابت میده؟اونوخ تازه ازم میپرسی، چطور میتونم به عشقِت شک کنم؟ مرد- من عاشقتم عزیزم، گوش میدی! میفهمی چی میگم، عا - ش ِ - قـ ِ – تم. زن- عاشقتم، عاشقتم، عاشقتم...! گفتن عاشقتم خیلی ساده س عزیز ِ من. مرد- خب دیگه پس من چیکار کنم؟ باید حتما خودمو بکـُشـَم تا تو باورت بشه؟ زن- خواهش میکنم احساساتی نشو. اینقدم قضیه رو ملودراماتیکِش نکن که اصلا خوشم نمی یاد. آدمم انقدربیحوصله! اگه تو واقعا عاشقم باشی انقدر زود از کوره درنمیری! مرد- من نه آدمه بیحوصله ئی هستم و نه از کوره دررفتم؛ ولی فقط میخوام یه سوآل ازت بکنم. چطور میتونم بِت ثابت کنم که عاشقتم؟ زن- من که نمیتونم بِت بگم که تو چطور باید عاشقم باشی. چطور عشتِ تو ابراز کنی یا اونو نشون بدی. خودت باید بدونی چه جوری، چه فرمی، چه شکلی! من چه میدونم. باید تو وجودِت باشه، باید از اونجا بزنه بیرون.به این سادگی یا که نیس، چی فکر کردی...! ولی... ولی شایدم راس میگی؟ مرد- شاید...! شاید...! تازه میگی شاید! پس چی که راس میگم عزیزم. مسلمه این حسی که تو سینَمه، این عشقی که... عاشقتم ، عاشقتم ، عاشقتم...! گفتن عاشقتم خیلی ساده س عزیز ِ من. زن- ولی چرا؟... هان، چرا؟ چرا میگی عاشقتم؟ با چه اطمینانی؟ ینی چه ضمانتی میتونی به من بدی؟... من میفهمَم که تو... باورت شده عاشق ِ منی، ولی... ولی شاید ته قلبِت بدون اینکه خودت بخوای... واقعا عاشق ِ من نیستی! خیلی امکان داره که داری اشتباه میکنی. میفهمی میخوام چی بگم؟ من میدونم که تو آدم صادقی هستی.ولی شاید به این خاطر به من مگی عاشقتم چون اینقد به خودت گفتی، که دیگه امر بـِهت مشتبه شده عاشق ِاگه اشتباه کنی چی؟ اگه اون حسی که به من داری عشق نباشه چی؟ اگه یه چیزی باشه... شبیه محبت یا چه میدونم علاقه، انوخ چی؟ از کجا میدونی که واقعا عشقه؟ مرد- وای دیگه چه جوریگم من. داری واقعا دیونم میکنی! زن- دیونت میکنم! ازت میپرسم عاشقمی یانه، دیونت میکنم! اینجوری میخوای ثابت کنی که عاشقی، آره! مرد- من... من... من نمیدونم... نمیدوم، نمیفهمم... من نمیفهمم... من دیگه... عزیز ِ من، جان ِ من، قربونت برم، نازنین، دارم میگم عاشقتم... عاشقتم...! میدونی دارم چی میگم؟ میفهمی اصلا؟ دِ آخه دیگه چه جوری بگم. چیکار کنم، عجب بدبختی یه ها... زن- بدیختی یه!... بدبختی یه!... دیدی گفتم عاشقم نیستی، دیدی!... من میدونستم. [ سه شنبه 89/2/14 ] [ 4:14 عصر ] [ میلاد ]
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد . پشت خط مادرش بود . پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارک . پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت . . . ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . [ سه شنبه 89/2/14 ] [ 4:9 عصر ] [ میلاد ]
این یک ماجرای واقعی است: سالها پیش " در کشور آلمان " زن و شوهری زندگی می کردند. آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند " ببر کوچکی در جنگل " نظر آنها را به خود جلبکرد. مرد معتقد بود: نباید به آن بچه ببر نزدیک شد. به نظر او ببرمادر جاییدر همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت. پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حملهمی کرد و صدمه می زد. .. اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید " خیلیسریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید " دست همسرش را گرفتو گفت : عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجابرویم. آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک " عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود. در گذرایام " مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق " دعوتنامه ی کاری برای یکماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید. زن " با همه دلبستگی بیاندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود " ناچار شده بودشش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود. پس تصمیم گرفت: ببر را برایاین مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کلهزینه های شش ماهه " ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولانباغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود " بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدارببرش بیاید. دوری از ببر" برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت " مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف میزد. سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری " با ببرش وداع کرد. بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید " وقتی زن " بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند " در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم " عشق من " من بر گشتم " این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود " چقدر دوریت سخت بود " اما حالا من برگشتم " و در حین ابراز این جملات مهر آمیز " به سرعتدر قفس را گشود: آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوشکشید. ناگهان " صدای فریادهای نگهبان قفس " فضا را پر کرد: نه " بیا بیرون " بیا بیرون: این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی " بعد از ششروز از غصه دق کرد و مرد. این یک ببر وحشی گرسنه است. اما دیگر برای هر تذکری دیرشده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی " میان آغوش پر محبت زن " مثل یک بچهگربه " رام و آرام بود. اگرچه " ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبانآلمانی ادا کرده بود " نمی فهمید " اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز بهدانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود. برای هدیهکردن محبت " یک دل ساده و صمیمی کافی است " تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند. محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و ناامیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند. عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی " چشم گیر است. محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست. بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش " کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر " شیرین و ارزشمند گردد. .. در کورترین گره ها " تاریک ترین نقطه ها " مسدود ترین راه ها " عشق بی نظیر ترین معجزهی راه گشاست. مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست " ماجرای فوق را بهخاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است. پس :معجزه ی عشق را امتحان کن ! [ سه شنبه 89/2/14 ] [ 10:32 صبح ] [ میلاد ]
چوپانی هر روز گوسفندانش را به صحرا می برد عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه ازآنها برای آتش درست کردن استفاده می کرد و برای خود چای آماده می کرد هر بار که او آتشی میان سنگها می افروخت متوجه می شد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است امادلیل آن را نمی دانست چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دست گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می داد سرد بود . تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود . تیشه ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد... آه از نهادش بر آمد میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می کرد . رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا ای مهربان تو که برای کرمی این چنین می اندیشی وبه فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم . [ شنبه 89/2/11 ] [ 11:51 صبح ] [ میلاد ]
دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند. فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند." شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:" چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد." فرشته پیر پاسخ داد:"وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم." [ شنبه 89/2/11 ] [ 11:42 صبح ] [ میلاد ]
کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: "می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟" خداوند پاسخ داد: "از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. " اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه. اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: " فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. " کودک ادامه داد: " من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟" خداوند او را نوازش کرد و گفت: "فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی." کودک با ناراحتی گفت: " وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟" خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: "فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی. "کودک سرش را برگرداند و پرسید : " شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ "فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. "کودک با نگرانی ادامه داد: "اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم، ناراحت خواهم بود. "خداوند لبخند زد و گفت: "فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت، گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود." در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کن . او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: "خدایا ! اگر باید همین حالا بروم ، لطفا نام فرشته ام را به من بگویید. "خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: "نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی . " [ شنبه 89/2/11 ] [ 11:35 صبح ] [ میلاد ]
یه روز بهم گفت: می خوام باهات دوست بشم.اخه میدونی من اینجا خیلی تنهام.... بهش لبخند زدم و گفتم: اره میدونم. فکر خوبیه . منم خیلی تنهام.... یه روز دیگه بهم گفت: می خوام تا ابد باهات بمونم. اخه میدونی من اینجا خیلی تنهام.... بهش لبخند زدم و گفتم: اره میدونم. فکر خوبیه. منم خیلی تنهام.... یه روز دیگه بهم گفت: می خوام برم یه جای دور.جایی که هیچ مزاحمی نباشه. وقتی همه چیز حل شد تو هم بیا اونجا. اخه میدونی من اینجا خیلی تنهام.... بهش لبخند زدم و گفتم: اره میدونم. فکر خوبیه. منم خیلی تنهام.... یه روز تو نامه برام نوشت: من اینجا یه دوست پیدا کردم. اخه میدونی من اینجا خیلی تنهام.... براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم: اره میدونم.فکر خوبیه. منم خیلی تنهام.... یه روز دیگه تو نامه برام نوشت: من قراره با این دوستم تا ابد زندگی کنم. اخه میدونی من اینجا خیلی تنهام.... براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم: اره میدونم .فکر خوبیه . منم خیلی تنهام.... حالا دیگه اون تنها نیست و از این بابت خوشحالم و چیزی که بیشتر از اون خوشحالم میکنه اینه که هنوز نمیدونه که من خیلی خیلی تنهام.... [ شنبه 89/2/11 ] [ 11:34 صبح ] [ میلاد ]
سه دوست در یک اتومبیل به مسافرت رفته بودند و متاسفانه یک تصادف مرگبار سبب شد که هر سه در جا کشته شوند . یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و سن پیتر، فرشته نگهبان بهشت داشت آماده میشد که آنها را به بهشت راه دهد... یه سوال!!؟ - الان که هر سه تا دارین وارد بهشت میشین، اونجا روی زمین بدن هاتون روی برانکارد در حال تشییع شدن به سوی قبرستان است و خانواده ها و دوستانتان در حال عزاداری در غم از دست دادن شماهستند. دوست دارین وقتی دارن کنار جنازه راه میرن در مورد شما چی بگن؟ اولی گفت: دوست دارم پشت سرم بگن که من جزو بهترین پز شکان زمان خودم بوده ام و مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانواده بودهام. دومی گفت: دوست دارم پشت سرم بگن که من جزو بهترین معلم های زمان خودم بوده ام و توانسته ام اثر بزرگی روی آدمهای نسل بعد از خودم بگذارم. سومی گفت: دوست دارم بگن: نگاه کن!!! داره تکون میخوره... زنده اس [ شنبه 89/2/11 ] [ 11:29 صبح ] [ میلاد ]
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت. جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد. روز بعد بعد ازناهارمادربزرگ گفت:"سالی بیا تو شستن ظرفا کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد. چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!" ************ گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید.. هرکاری که شیطان دایم اون رو به رختون میکشه ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...) هرچی که هست... باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده. همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده. اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده... فقط میخواد ببینه تا کی به شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره! بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه [ شنبه 89/2/11 ] [ 11:27 صبح ] [ میلاد ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |